تا طرّۀ طرّارت زد دست به طرّاری
دست همه بربستی، فریاد ز دستانت!
"فروغی بسطامی"
باز به یک بیت مرا به اسیری گرفته ای.
بیقرار دنبال رد خیالت راهی شدم
همه جای شهر بوی تن تو را گرفته اند
و هر گوشه ، تو را و یاد شیرین تو را تداعی گرند.
وقتی دستان مرا در دستانت گرفتی
همان روز همان ساعت
عشقی به عظمت دنیای زیبای نگاهت را ارزانیم داشتی .
من اسیر وادی خیالم
رفتن ات شروعی شد برای پایان گرفتن ام.
آرامگاهی شد که در هر گوشه کنارش
یاد و خاطرات تو را با خود چال می کردم.
گور کنی بودم که زیباترین معشوقه اش را
به جبر .در دل خاک سرد مدفون می کرد.
چه سکوت درد آوری و چه فضای خاصی
یادت هر ثانیه بر من زنده می شد
می دانستی رفتن ات هم آغوشی ام با مرگ است
و انتخاب همان فضا برای دیدار
نشان از عمق و درک والای نگاهت را داشت.
می دانستی چطور می شود روحی را مچاله کرد.
تو در دست بردن به پنهانی ترین حس های درونی ام ، استاد بی بدیلی بودی.
حال حرفی نیستگله ای نیست
برو.
لمس دستانت تنها دارایی من در قلب این آرامستان خواهد بود و تنها غزل عاشقانه ام
همین بیت کوتاه
فریاد ز دستانت
درباره این سایت